سهند و جوشن غروب كردند تا اقتدار خليج فارس طلوعي دوباره يابد
جناب ناخدا در روز 29 فروردين سال 67 چه گذشت؟ 4 صبح روز 29 فروردين سال 67، مصادف با اولين روز ماه مبارك رمضان، من نگهبان ميز پاس بودم. مسعود عباسچی يكي از پرسنل ناو كه مرخصي رفته بود، وارد ناو شد. با ديدن او از جايم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و به شوخي به او گفتم: «مسعود، از ترس موشك باران تهران فرار كردي؟»! او كه بچه تهران بود در جوابم گفت: «قسمت و اجل آدم در هر كجا مقدر شده باشد در همان جا به وقوع خواهد پيوست، چه در تهران، چه در خليج فارس.» از هم جدا شديم، او رفت و من هم كه مدت نگهباني ام به پايان رسيده بود پست نگهباني خود را تعويض كردم و بعد از خوردن سحري براي استراحت به خوابگاه ناو رفتم. حوالي ساعت 8 صبح مرا از خواب بيدار كردند و گفتند: «يك ماموريت فوري براي ناو مشخص شده است، سريع آماده شو.» در آن زمان ناو ما براي پاره اي از تعميرات از دريا به اسكله برگشته بود و در اسكله به سر مي برد. افسر رسته پس از دريافت پيام، بلافاصله ما را در سينه ناو جمع كرد و خبر اين ماموريت را بدون اشاره به جزئيات آن اعلام كرد. با شنيدن خبر ماموريت حساس، شور و شعف خاصي در ميان بچه ها به وجود آمد. بعضي ها دوست داشتند با خانواده هاي خود خداحافظي كنند، برخي ديگر خانواده و همه چيز خود را فراموش كرده بودند و فقط به مسلح و آماده نمودن ناو فكر مي كردند. گويي به همه بچه ها الهام شده بود كه آن روز، روز ديگري است. شهيد صفرزايي رو به افسر رسته كرد و گفت: «چرا حقيقت را به ما نمي گويي؟ يك دفعه بگو مي خواهيم برويم شهيد شويم. ما كه آمادگي براي شهادت داريم، فقط اجازه بديد كه بريم آخرين خداحافظي خودمونو با خانواده هامون انجام بديم.» افسر رسته در جواب او گفت: «نه اصلااينجوري نيست، شما چرا اينجوري فكر مي كنيد؟» بالاخره مقدمات آماده سازي ناو پايان يافت و ناو حوالي ساعت 12 ظهر از اسكله جدا شد. حدود 1/5 بعدازظهر، افسر رسته و فرمانده ناو،ماموريت ما را به صورت واضح و دقيق اعلام كردند. در ناو حالت جنگي اعلام شده بود. به ما خبر دادند ناوچه جوشن از منطقه دوم دريايي بوشهر در درگيري با ناوگان پنجم آمريكا منهدم و در دريا غرق شده است. ريشه اين درگيري و تعرض آمريكا اين بود كه يك كشتي نفتي كويتي كه در اسكورت ناوهاي آمريكايي بود در برخورد با مين دريايي كه آن را از طرف ايران مي دانستند خسارت زيادي ديده بود و آمريكايي براي فروكش ساختن اين عصبانيت و وارد ساختن ضربه متقابل به ايران به اسكله هاي نفتي ايران حمله كرده و اسكله رشادت را به آتش كشيده بودند. از طرف ديگر ناوچه جوشن كه براي دفاع از اسكله و منابع نفتي ايران به منطقه رفته بود مورد تعرض و حمله ناوگان پنجم آمريكا قرار گرفته و در دريا غرق شده بود. خبر تعرض ناوهاي آمريكايي به منابع نفتي ايران و غرق شدن ناوچه جوشن، حس انتقام جويي را در دل بچه هاي ناو شعله ور ساخت. حدود ساعت يك ربع به چهار بعدازظهر، آژير محل جنگ در ناو به صدا درآمد. همه سريعا به محل جنگ خود رفتند و با آمادگي كامل مستقر شدند. يك هواپيماي رهگيري و جنگي آمريكا به طرف ناو حمله كرد. توپ هاي مستقر در ناو با تيراندازي خود به سمت آن هواپيماي آمريكايي عكس العمل نشان دادند، هواپيما مجبور به فرار شد؛ هواپيماي دوم به سمت ناو حمله ور شد ولي آن هم در وارد ساختن ضربه به ناو ناكام ماند. حدود يك ربع از آغاز درگيري ما با هواپيماهاي آمريكايي نگذشته بود كه اولين موشك در زير پاي توپ 20 ميليمتري اورليكن اصابت كرد. اين موشك باعث ايجاد شكاف چند متري در پاشنه ناو و از كار انداختن سيستم برق ناو شد، عده اي از بچه ها هم به شدت مجروح شدند. با تلاش بچه ها آتش سوزي ناشي از انفجار مهار گرديد و برق اضطراري ناو روشن شد. بچه ها تمام تلاش خود را براي مقابله با حملات دشمن انجام مي دادند. موشك هاي دشمن از زواياي مختلف به بدنه ناو اصابت مي كرد و بدنه را شكافته و در داخل ناو منفجر مي شد. با اين وضعيت بچه ها دست از مقابله و دفاع برنمي داشتند و توپ هاي ناو همچنان كار مي كرد. پزشكيار ناو به پرسنل مجروح رسيدگي مي كرد. بچه ها يك به يك مجروح يا شهيد مي شدند. شهيد پرهيزگار رفت براي بچه هاي مجروح كه طلب آب مي كردند آب بياورد اما ديگر برنگشت. شهيد منصور كاظمي، پزشكيار ناو درحين رسيدگي و مداواي مجروحين به شهادت رسيد. عده اي از بچه ها در داخل آب بودند، دستور ترك ناو صادر شده بود ولي اكثر بچه ها مقاومت مي كردند و تا لحظات آخر قبل از غرق ناو حاضر به ترك ناو نبودند. عده اي از همكاران در قسمت هاي داخلي ناو گير افتاده بودند و امكان خارج شدن و نجات دادن خود را نداشتند چون در قسمت هاي مختلف ناو به خاطر ضربات ناشي از اصابت و انفجار موشك قفل شده بود. ناخدا رضايي فرمانده دوم ناو، در اين وانفسا به سراغم آمد و گفت: «نادر، بپر تو آب، بپر تو آب.» قايق هاي نجات ناو باز نمي شد، آنهايي هم كه باز مي شد و در داخل آب بود به خاطر اصابت تركش هاي ناشي از انفجار موشك هاي آمريكايي، متلاشي يا سوراخ شده بود. چرا نيروي هوايي به كمك شما نيامد؟ دريا و آسمان منطقه در سيطره قدرت نظامي و اهريمني آنها بود. به جنگنده هاي ايراني اخطار داده بودند. در صورت درگيري هوايي، امكان سقوط جنگنده هاي خودي بسيار زياد بود. آنها حتي به يدك كش هايي كه قصد كمك رساني به ما داشتند اخطار داده بودند. خيلي جالب است دشمن وارد حريم دريايي كشور ما بشود و به شناورهاي ما حمله كند و اجازه هم ندهد كسي به كمك ما بيايد، آمريكايي ها را مي گويم، همان هايي كه امروز ادعاي دفاع از حقوق بشر مي كنند. بالاخره سرنوشت شما و ناو چه شد؟ ناو، هشت موشك خورده بود، موشك نهم درست خورد زير پاشنه چپ كه من در آنجا بودم. شدت انفجار مرا از جاي خود به هوا بلند كرد و محكم به كف پاشنه ناو كوبيد. چند دقيقه اي در حالت بي هوشي بودم. وقتي به هوش آمدم متوجه شدم از سرم خون مي آيد، چشمم پر خون شده بود. احساس گرما در دست راستم كردم، وقتي به دستم نگاه كردم ديدم آستين دستم آغشته به خون شده است، وقتي بيشتر دقت كردم متوجه شدم تركشي به دست راستم اصابت كرده است، هنوز دست بردار نبودم، با آن حالم به سمت توپ 20 ميلي متري رفتم و خواستم دوباره تيراندازي كنم ولي متاسفانه به خاطر اصابت موشك، توپ از كار افتاده بود. در اين وضعيت ناچار شدم جليقه نجات خود را محكم بسته و خودم را داخل آب بيندازم، خدا رحمت كند شهيد ناو استوار بهزاد پناه را، يك چوب دو متري كنترل صدمات را از داخل ناو به داخل آب انداخت. از طرف ديگر آقاي گلبازي يك حلقه نجات به داخل آب انداخت. چوبي كه بهزاد پناه به آب انداخته بود من يك سر آن را و شهيد بهزاد پناه سر ديگر آن را گرفته بود. پنج متري از ناو فاصله نگرفته بوديم كه يك موشك ديگر درست به زير توپ 35 ميلي متري خورد و حميد قهرماني بلافاصله با اصابت تركش هاي آن به شهادت رسيد. چند دقيقه اي از اين رويداد تلخ نگذشته بود كه يك هلي كوپتر آمريكايي به سمت ناو حمله ور شد و يك راكت به طرف ناو شليك كرد. اصابت تركش هاي راكت، جسم مطهر شهيد بهزاد پناه را نشانه رفت و او در آغوشم جان به جان آفرين تسليم كرد. با ناراحتي و گريه رو به گلبازي كردم و گفتم: «گلبازي، بهزاد شهيد شد. بهزاد شهيد شد.» صحنه تلخ و اسفباري بود، دريا رنگ خون گرفته بود، خورشيد در سمت راست و ناو سهند در سمت چپ هر دو در حال غروب و افول بودند، اشك در چشمانمان حلقه زده بود، بغض راه گلويمان را بسته بود. بچه ها قرآن مي خواندند. بعضي دعا مي كردند، گروهي سرود جمهوري اسلامي را سر مي دادند. رنگ آب عوض شده بود، دريا رنگ خون شهيدان را به خود گرفته بود. يك آن احساس كردم كوسه اي به طرف من نزديك مي شود، به بچه ها گفتم: «بچه ها اگر كوسه پاي مرا زد، شما سريع مرا از جمع خود جدا كنيد كه كوسه فقط مرا بخورد و احتمال خطر براي ديگر بچه ها وجود نداشته باشد.» در آن لحظات چشم خود را بستم و مشغول خواندن شهادتين خود شدم. جرات باز كردن چشم خود را نداشتم، بعد از مدتي دستم را به پاي راست، پاي چپ، دست راست و دست چپم كشيدم، ديدم دست و پايم سرجايش است. آنوقت به آرامي چشمم را باز كردم، دعاي بچه ها مستجاب شد و كوسه از طرف من دور شد و رفت، من آنجا امداد غيبي را با تمام وجودم احساس كردم. هوا رو به تاريكي مي رفت، ناو در حال غرق شدن بود، ولي پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي بر روي دكل ناو همچنان در حال اهتزاز بود. صحنه عجيبي بود، همراه بچه هايي كه در آب دور هم بوديم به علامت احترام به پرچم و ناوشكن هميشه جاويد سهند حالت خبردار به خود گرفتيم. بچه ها زار زار گريه مي كردند، همكاران ما كه در داخل كابين ها و اتاق هاي ناو محبوس مانده بودند، زنده زنده به زير آب مي رفتند. خاطرات چندين ساله خدمتم در ناوشكن سهند از جلو چشمم مي گذشت و تنها اشك برگونه هايم جاري مي شد. ناو سهند در دريا غرق شد و خورشيد هم آن طرف غروب كرد. اما فردا صبح، خورشيد دوباره طلوع كرد ولي سهند هيچ وقت طلوع نكرد. سهند افول كرد تا هر روز در اين سرزمين صلح، آرامش و امنيت و اقتدار ايران اسلامي طلوع كند. سهند غروب كرد تا خليج فارس براي هميشه، خليج فارس بماند. زمان به تندي مي گذشت، تاريكي مطلق بر دريا حاكم شده بود. هيچ اميدي به نجات نبود، ناگهان نوري از دور نمايان شد، اميد نجات در دل هايمان زنده شد، همه با همه يكصدا فرياد زديم: «كمك، كمك، ما اينجا هستيم، كمك.» نور به ما نزديك شد، يدك كشي از منطقه يكم به كمك ما آمده بود. پرسنل يدك كش با زحمت و فداكاري خود، ما را از آب گرفتند و داخل يدك كش منتقل كردند؛ در داخل يدك كش دوباره گريه و زاري را از سر گرفتيم و به ياد همرزمان شهيدمان افتاديم، به ياد حرف مهناوي صفرزايي كه در موقع حركت مي گفت: «بچه ها من برنمي گردم،» و واقعا همين طور شد و صفرزايي برنگشت و به شهادت رسيد و يا مسعود عباسچي كه وقتي از او در اسكله پرسيدم، از ترس موشك باران تهران فرار كردي؟ در جوابم گفت: «تقدير و اجل انسان هر كجا باشد، محقق مي شود.» واقعا همين جور شد و در خليج فارس به شهادت رسيد نه در تهران، و يا ابراهيم زاده، همرزم ديگرمان كه سر و صورتش سوخته بود و در داخل يدك كش و بيمارستان بر سر و روي خود مي زد و مي گفت: «نادر من نتونستم كمكت كنم، نادر من نتونستم كمكت كنم.» منظور او شهيد نادر افشار جوان بود كه در داخل كابين هاي ناو زنداني شده بود و از ابراهيم زاده طلب كمك كرده بود و ابراهيم زاده نتوانسته بود به او كمك كند. براي همين در يدك كش و بيمارستان مثل افراد موج گرفته، تعادل روحي خود را از دست داده بود و بر سر رو روي خود مي زد و مي گفت: «نادر من نتونستم كمكت كنم.» سرانجام يدك كش، ما را ساعت 4 صبح روز بعد به اسكله بندرعباس رسانيد و از آنجا ما را به بيمارستان منتقل كردند.روز 29 فروردين سال 67 به پايان رسيد، اما خاطره تلخ شرارت هاي دشمن آمريكايي و خاطرات شيرين و پر افتخار از خود گذشتگي هاي همرزمان ناوشكن جمهوري اسلامي سهند هيچ وقت در ياد و خاطره ما به پايان نخواهد رسيد. در پايان به روح بلند شهيدان سهند و سبلان و جوشن درود مي فرستم و براي تمامي ايشان علو درجات الهي آرزومندم.
ما هم از شما به جهت انجام اين مصاحبه، تقدير و تشكر مي كنيم، موفق و پيروز باشيد.