دفاع، بله !رشادتهای همرزمانم و قهرمانی آنها نه تنها برای بچه ها، بلکه
برای همه جذاب است. شاید تصور اینکه یک نوجوان 13 ساله نه توی بازی، بلکه
در واقعیت به خودش نارنجک بست یا رشادتهایی که در یک کشتی رخ داد و شاید هم
غرق شد سخت باشد، اما واقعیت دارد.
آن رشادتها غرق نشده، چون هنوز بازماندگانی دارد و شما یکی از راویان رشادتهای ناو «سهند» هستید. برایمان روایت کنید؟
بگذارید از اینجا شروع کنم. 7 آذر- روز نیروی دریایی- ناوچه پیکان با ناوچه
های عراقی درگیر می شود و 80 درصد نیروی دشمن را از پا می اندازد. نیروی
دریایی ما چنان قوی و محکم بود که نیروی دریایی عراق در برابر ما حرفی برای
گفتن نداشت. اما روز 29 فروردین سال 67 که با عنوان روز ارتش نامگذاری شده
است، رزمندگان ناوچه «سهند» همه روزه بودند. ماه مبارک رمضان آن سال با
روزهای آغازین بهار مصادف شده بود. ساعت 4 بعد از ظهر یکی از 5 ناوگان
آمریکاییها در خلیج فارس به یکی از مین ها برخورد می کند و این موضوع بهانه
ای برای حمله می شود. اولین موشک به مرکز کنترل برق ناوچه «سهند» برخورد
می کند و شادروان صفرزاده و شادروان آزادی اولین شهدای این ناوشکن هستند.
چگونه شهید می شوند؟
این دو پشت پدافند بودند و به طرف هواپیمای آمریکایی شلیک می کردند. هر دو
توی فانال (دودکش) پرت می شوند و جسدشان هیچ وقت پیدا نمی شود. البته خیلی
از بچه ها مفقود الجسد هستند و با کشتی غرق شده اند.
آقای مبارکی! هنوز اذان مغرب نگفته و با دهان روزه خون بچه ها شتک می زند به دیواره های ناوشکن سهند؟
بله، موشکها یکی پس از دیگری بر ناو فرود می آمد. خیلی ها برای نجات
دیگران، خودشان شهید شدند. شهید پرهیزکار رفت که برای مجروحی آب بیاورد که
بدن پاکش را آب به امانت گرفت. شهید ابراهیم زاده را هم هیچ گاه با دست و
پای سوخته و چشمهایی که داغی آتش آن ها را نمی توانست ببندد، فراموش نمی
کنم. شهید قهرمانی هم تا آخرین نفس پشت پدافند 35 میلی متری به دشمن شلیک
می کرد. هواپیما که راکت را زد شهید ابراهیم زاده غرق در خون به توپش تکیه
داده بود و لبخند بر لبانش محو می شد.
بیش از 8 موشک و 20 راکت و بمبهای لیزری به ما شلیک شده بود. من پشت پدافند
20 میلی متری مستقر بودم که یکی از موشکها به سوی من پرتاب شد. روی عرشه
کشتی پرت شدم ناو به سمت چپ کج شده بود و داشت غرق می شد. جریان آب را لا
به لای انگشتان دست و پایم و حتی زیر گوشم احساس می کردم. ناو کم کم داشت
خودش را به دریا می سپرد و پایین می رفت.
و حالا آب داشت تن شما را هم فرا می گرفت...؟
توی دریا پریدم. یکی از بچه ها تخته ای را انداخته بود روی آب. من یک طرف
بودم و او یک سوی تخته. چند متری از ناو دور شدیم که هواپیمای آمریکایی
راکتی را پرتاب کرد و او شهید شد. تن پاک «بهزاد قناد» غرق خون شده بود. با
دستم تخته را روی آب می کشیدم؛ روی آب، آتش شعله می گرفت و دریا شده بود
کوهی از پاره های آتش. حدود 200- 300 متری از ناو دور شده بودیم که تن پاک
«بهزاد قناد» را با جلیقه نجات روی آب رها کردم. این صحنه ها هیچ وقت از
یادم نمی رود. انگار که ملکه ذهنم شده باشد. آنها بهترین عزیزانم بودند.
اذیتتان نمی کند اینکه دیگر حضور ندارند؟
نمی دانم شاید من لیاقت نداشتم که ماندم.
آن ملکه ذهنی که گفتید، آشفته هم می شود؟
شبها آرامش ندارم. این آشفتگی های ذهنی وقتی با دردهای تنم همراه می شوند خواب را از چشمانم می ربایند.
برگردیم به تخته روی آب و تن زخمی شما که روی آب شناور بود؛ بعدش چه شد؟
یک گروه 8 نفره از بچه ها را پیدا کردم و به آنها پیوستم. سوار قایق که شدم
متوجه سوراخ آن شدم و دوباره جریان آبی که لا به لای انگشتانم جا باز می
کرد. همه پریدیم توی آب و دستانمان را به یکدیگر قفل کردیم. کوسه ها بوی
خون را فهمیده بودند و دور ما می چرخیدند. ساعت 6 بعد از ظهر، دریا طوفانی
شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت، رنگ غروب شتک زده بود به دریا و رنگ
سرخ خون بچه ها را تشدید می کرد.
ناوشکن «سهند» آن زمان چه وضعیتی داشت؟
سهند داشت کم کم از دیدگان ما محو می شد. پرچم برافراشته جمهوری اسلامی
ایران در باد تکان می خورد. همراه بچه ها به احترام ناو همیشه پاینده
«سهند» به حالت احترام نظامی رو به کشتی قرار گرفتیم. زمان غروب خورشید
«سهند» از پهلوی چپ در دریا فرو می رفت و غروب می کرد. برای لحظاتی سکوتی
سنگین همه جا را فرا گرفت. بغض گلو را می فشرد و خیسی و گرمای اشک را روی
صورتمان حس می کردیم. شاید 20 دقیقه ای می شد که این حالت حاکم بود. بعد از
آن، همه با صدای بلند ناله زدیم. ضجه زدیم و اشک ریختیم. بسیاری از
همرزمانمان زنده زنده غرق شدند.
... و پیکرهایشان؟
هیچ وقت پیدا نشد. بیش از 50 نفر از بچه ها مفقود الجسد هستند و 7 نفرشان
از جمله «بهزاد قناد» پیکرشان پیدا شد. شاید خیلی هایشان زنده بودند و غرق
شدند، شاید هم بعضی ها طعمه آرواره های کوسه ها شدند.
ناخدا مبارکی !هوا داشت رو به تاریکی می رفت و «سهند» به زیر آب رفته بود. گروه بازمانده از این ناوشکن ساعات شب را چه کردند؟
کوسه ها نزدیک شده بودند. حلقه را تنگ تر کردیم. صدای آرواره های کوسه ها
را زیر گوشم می شنیدم. می دانی آرواره های کوسه آن قدر تیز است که وقتی
بزند اولش هیچ چیز را احساس نمی کنی. نمی دانم فکر کردم شاید مرا زده. دستی
به دست و پاهایم کشیدم هر چهار تا سرجایشان بودند. جرأت کردم تا چشمانم را
باز کنم. باورم نمی شد کوسه ها از ما فاصله گرفته بودند. هیچ وقت این لحظه
را فراموش نمی کنم لحظه رفتن کوسه ها را...
ساعت از 9 شب هم گذشته، دستها و پاهایتان شل شده و دیگر نمی توانید خودتان را روی آب نگه دارید، بعدش...؟
ساعت حدود 10 بود که نوری ضعیف از دور نمایان شد فریاد می زدیم و کمک می
خواستیم؛ با تمام توانمان فریاد می زدیم یدک کش دور می شد و نزدیک... ساعت
12 شب بود که به بندرعباس رسیدیم. چشم که باز کردم ساعت 4 صبح روز بعد بود.
بیمارستان و بوی خون و ناله های خانواده شهدا. امروز هم بعد از گذشت 20
سال تنها 7 پیکر در بهشت رضای مشهد دفن شده اند.
و بقیه در کجا؟
50 نفر دیگر در مزار خلیج فارس.
به مزار آنها هم می روید؟
وقتی به بندرعباس سفر می کنم، رو به روی خلیج فارس می ایستم، آسمان که رنگ سرخی به خود می گیرد یاد غروب 29 فروردین سال 67 می افتم.
غروبش چه حالی دارد؟
غم انگیز است، خیلی... می دانی آن زمان شاید خانواده ام را هر 45 روز یک
بار می دیدم، اما همرزمانم را روزانه 45 بار. عجیب با هم صمیمی بودیم.
امیدوارم بتوانم راهشان را ادامه دهم.
راهشان از کجا می گذرد؟
از آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس...
و به کجا منتهی می شود؟
به بهشت... آنجا که رضای خدا بالاترین درجه است.
ناخدا مبارکی! ایستاده اید رو به روی خلیج فارس، خلیجی که در دلش پیکر
عزیزترین کسان شما را به امانت گرفته، چه می گویید؟ حرف دلتان را بزنید؟
اگر واقعاً بخواهم حرف دلم را بزنم از دلتنگی های «سهند» می گویم... می...
می گویم... که... خیلی... خیلی دلم برایتان تنگ شده است... شما را قسم می
دهم... قسم می دهم که... دستم را بگیرید... .
نظرات شما عزیزان: